من دختر بودم به زور زن شدم
 
کلبه کوچک راز بزرگ
نوشته شده توسط دستان خود سیا مک

من اسمم زهراست

نمیدونم از کجا شروع کنم من نویسنده نیستم اما لازم بود سرگذشتم و بگم تا برای بقیه عبرت بشه گرچه فکر نمیکنم کسی تجربه تلخ منو واقعا به دیدی عبرت  اموز نگاه کنه و تجربه براش بشه.

17 سالم بود وقتی دبیرستان میرفتم با دخترای زیادی با افکارو اخلاق متفاوتی اشنا شدم .با اینکه 17 یا 18 سالشون بود اما مثل زن های گنده از همه چی سر در میاوردن یا حتی تجربه خیلی چیز هار وهم داشتند.

من نمیگم دحتر چشمو گوش بسته ای بودم اما تو یه خانواده مذهبی بزرگ شده بودم مذهب این کلمه همیشه منو عصبی میکنه دین یاد محدودیتام  من و میندازه و اینکه همین باعث شد من به اینجا کشیده بشم.

همیشه بعد از دبیرستان با دخترایی که تازه باهاشون دوست شده بودم ناهید. سمیرا.مهسا میزدیم به پارک و ولگردی با اینکه همیشه مامانم بهم نصیحت میکرد و هشدار میداد  که توی پیدا کردن دوست و معاشرت باهاشون خیلی احتیاط کن چون دخترا خیلی بدترو شیطون ترو حتی خطرناکتر از پسرا میتونند باشند.

منم همیشه گوش میدادم و میگفتم چشم اما واقعا جدی نمیگرفتم حرفای مامانمو اخه این دخترای معصوم و زیبا چه ضرری میتونند بهم بزنند مخصوصا که هم جن سامم هستند؟

خلاصه بگم یه نصف سالی از تحصیلو اشنایی با اونا گذشته بود که کم کم چیزای جدیدی ازشون میدیم توی مدرسه که میومدن چادر میپوشیدن و از مدرسه که میرفتن بیرون چادراشون در میاوردن باورتون نمیشه اندازه یه کیف ارایش زنانه لوا زم ارایش داشتن که بیرون مدرسه به خودشون میرسیدن ارایشهای غلیظ و واقعا در حد عروسها.

لباسای تنگو چسبون و..

یادم نمیره اولین تجربه بدی که داشتم اون بعد از ظهر نکبتی بود باهاشون رفتم یه پارک  مدتی توی پارک بودیم مضخرفات دخترونه می گفتیمو ادا اطفال در میاوردیم   کسایی که رد میشدن نگامون میکردن یه سری از روی متاسفیم براتون یا بیچاره ها یا الکی خوشا هرچی تکون میدادند. مخصوصا خانومای محجبه . مسن .

وقتی که میخواسم برگردم و برم خونه مهسا گفت هنوز زوده واستا گفتم برا شما اره برا من که مامان بابای مذهبی دارم که همش منو چک میکنند دیره چند د قیقه از حرفم نگذشته بود که 2 تا پسر از این پسرایی که مثل دخترا خودشون میکنند  ابرو بر میدارند ادا اطفال میاند مخصوصا تو حرف زدنشون. اومدن سلام کردن و روبوسی با مهسا رفقاش انگار اونارو میشناختن با چه لحن کش دارو دخترونه ای حرف میزدن بعد دعوت کردن که باشون بریم من گفتم نه من نمیام که ناهید که از همه ارایششو پوشش بدتر بود و حسابی تو چشم میزد  دستمو گرفت گفت بیا خوش میگذره.

خلاصه مجبور شدم باشون برم اونور پارک یه ماشین پارک  بود که یه نفر پشت فرمون نشسته بود یه اهنگ گذاشته بودو مثل فنر هی گردنشو این ور اون ور میکرد رفتیم سوار ماشین شدیم تعدادمون کمی زیاد بود همه چفت هم شدیم وارد جزیاتش نمیشم که چقدر دستمالی...

پسری که پشت فرمون بود ماشین روشن کردو راه افتادیم هی از تو ایینه منو نگاه میکردخوب منم مثل بقیه دخترا بدم نمیومد یکی هی توجه بهم کنه اما اون نگاش یه جورایی شیطنت امیزو..

از محلی که دبیرسانمون بود خیلی دور شده بودیم چون با دوسام بودم زیاد ناراحت نبودم بالاخره همجنسام بودن.و فکر نمیکردم از اونا بهم ضرری برسه!

به یه جا رسیدیم ماشین واستاد جلوی در بزرگ یه خونه در باز شد رفتیم تو وا چه حیاط بزرگی مثل یه باغ بود همه پیاده شدیم هنوز نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام بیفته؟
رفتیم تو از چند تا پله بالا رفتیم داخل یه سالن خیلی بزرگ شدیم مثل یه قصر بود گرچه من قصر ندیدیم نمیدونم چه شکلیه!؟

اسم یکی از اون پسرا که علی بود گفت خانوما راحت باشین و رفت و برامون چندتا بطری اورد روش خارجکی نوشته بود نمیدونستم چیه یکی از اون پسرا که اسمش غلام بود اما خودش اسم خودشو گذاشته بود فرشید یکی از بطریارو باز کردو به من داد گفت  بفرماید خانوم برید  بالا گفتم کدوم بالا همه زدن زیر خنده سمیرا بطری و گرفت گفت این بالا و  بطری سر کشید گفتم اها مرسی نمیخورم گفت بخور بابا چه خجالتیه منم خوردم بقیه هم خوردن اون پسره که راننده بود اسمش مسلم بود دست منو گرفت گفت میخوای خونرو ببینی بیا بهت نشون بدم راه افتادیم توی خونه چند قدمی که رفتیم حس کردم سنگین شدم سر گیج میرفت چشام تار وسنگین میشد .!

یه حس خواب الودگی شدید داشتم به مسلم گفتم خیلی خستم نفمیدم چی شد که غش کردم.

چشامو وقتی باز کردم که حس کردم روی مبلی یا یه صندلی بودم یادم نیست اما بدنم سستو کرخت شده بود نمیتونستم تکون بخورم چشام تار میدید اما مهسا رو دیدیم بغل یکی از اون پسرا جزیات و نمیشه بگم اما خودتون حدس بزنید! که نوشیدنی توش دارو بود

البته بقیه انگار بدشون نیومده بود صدای خنده بلنده ناهیدو میشنیدم کی فکر میکرد  این دخترای 17 /18 ساله اینقدر بدجنس و بد طینت باشند.نمیتونستم حرف بزنم دارو خیلی قوی بود نمیدونستم ساعت چنده بدنم میلرزید میدونستم یه بلایی سرم اوردن البته شک داشتم نمیدونم .

سعی میکردم خودم و چک کنم ببینیم چیزیم هست یا شده اما بدنم بی حس بود دستامم نمیتونستم تکون بدم.

در باز شد یه صدایی بهم گفت چطوری خوب خوابیدی پاشو.

حالت تهوع شدیدی داشتم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده تو ذهنم تمام اتفاقاتی که ممکن بود سرم اومده باشه یا اورده باشند رو دور میکردم اما نمیدونستم واقعا چی شده.

اون تاری دید و گیجی که داشتم کم کم داشت بر طرف میشد و هوش و حواسم سر جاش میومد.

اولین کاری کردم خودم و چک کردم لباسامو تا ببینم چی شده.انگار همه چی سر جاش بود من سالم بودم البته یقه مانتوم کمی خیس بود که اونم انگار بی اراده اب دهنم میرفته ریخته روش تو حالت بی هوشی.

از اتاقی که توش بودم زدم بیرون بازم گیجی و منگی رو داشتم اما سعی میکردم از اونجا برم بیرون درو باز کردم  وووو چشمم درست میدی؟ باورم نمیشد اون دوتا چطوری؟!

سمیرا و مهسا با یکی از اون پسرا داشتند ورق بازی میکردن و یه چیزی مثل سیگار که بوی تلخو تندی داشت رو میکشیدند و بلند بلند میخندیدن.

همونطور که قبلا گفتم صورت زیبا .پاک وبه اصلاح معصوم دخترا هم جن سم همیشه میتونه پر فریب و دروغ وگول زننده باشه.

وقتی رسیدم پیش اونا با حالتی که انگار سردم بودو میلرزیدم بهشون گفتم من  میخوام برم  من و ببریند خونه مامانم نگرانمه که اونام گفتن هنوز زوده تازه توی شب که نمیتونیم رانندگی کنیم؟

شب!

فکرشو نمیکردم یعنی شب شده بود و من تا شب خواب بودم شروع کردم به گریه کردن و گفتم من میخوام برم بدبختی این بود نمیدونستم کجام اون دخترای بیخود هم میخندیدن و  میگفتن گلون بمون بعد با هم میریم.

من گریه میکردم تا اینکه یکی از پسرا در گوش اون یکی  یه چیزی گفت و اونم سرشو تکون داد و بعد رو به من کرو گفت من برت میگردونم  شنیدم که میگفت دردسر میشه ها.

کیفمو برداشتم و با سرعت  رفتم طرف ماشین و سوار شدم  حتی فکرشم نمیکردم این قدر از خونمون دور شده باشم بعد نیم ساعتی منو تا در کوچمون رسوند. بهم گفت بهتر از این جریان کسی چیزی نفهمه برای خودت میگم.

من که فقط دوست داشتم بر گردم خونه اصلا گوشم به حرفای اون پسره دختر نما نبود و بعد با ناراحتی از ماشین پیاده شدم و دیگه ندونستم تا در خونه چطوری رسیدم.

وقتی درو باز کردو رفتم داخل نمیدونستم چی باید بگم من که تا اون روز همیشه با صداقت و راستی با مامانم حرف زده بودم الان چه بها نه ایی بایست میاوردم.

مامانم که همیشه نصیحتم میکرد مثل دخترای دیگه نباش عفاف و پاکدامنی تو اینه که قبل شب خونت باشیو ...بگذریم

 وقتی رفتم تو چراغ روشن بود و اما مامانم اینا نبودن چند دقیقه که گذشت صدای تلفن اومد گوشی برداشتم مامانم بود صداش میلرزید و با گریه میگفت کدوم گوریت بودی ها کجا بودی بعدا فهمیدم از ظهر تا اون موقع که من رسیدم خونه  مامانم به هر جا که فکر میکرده سر زده بوده حتی به پلیس هم اطلاع داده بود.

بگذریم اون شب نمیدونین چه دعوایی تو خونه ما شد و چقدر حرف شنیدم فقط به خاطر اینکه با چند تا دختر بی خود ول رفتم بیرون .

تمام ماجرا به اینجا ختم نمیشه من از جریان اون روز به مامانم چیزی نگفتم حتی با اون دخترای ول هم دیگه کاری نداشتم تا دبیرسانم تموم شد .مامانم هم زیاد دیگه اون شب پا فشاری نکرد فقط از اینکه میدید دخترش برگشته و سالمه انگار خوشال بود.

نمیدونم چرا تا درس یه دختر تموم میشه میگن میوه رسیدست؟ و وقتی برای کنکور داره میخونه یا وارد دانشگاه شده دانشجو شده یه چیز عجیبه همه یه جوری نگاش میکنند که وقت ازدواج و بچه دار شدن و تو خونه نشستنو کلفتی کردن نمی دونم تو کشور ما فقط این طرز فکره یا همه جا همینه.

توی رشته روانشناسی  قبول شدم و وارد دنشگاه شدم .

توی دانشگاه که اون موقعا مثل الان نبود و ادما بهتر با هم اشنا میشدن با پسری توی کلاسمون اشنا شدم .

 من کاملا محجبه و با ایمان بودم به قول امروزیا مذهبی اون اقا پسر هم مثل خودم بود یه ادم  معمولی که فکر میکردم خوبه و به قول امروزیا یه بسیجی البته اون موقع ها که ارج و غربی داشتن مخصوصا اگه از خانواده شهید هم میبودند.

ما با هم بیرون میرفتیم و گاهی اون اقا که اسمش ابوالفضل بود تا قسمتی از راه رو با من میومد.

روال عادی درس و دانشگاه ادامه داشت تا اینکه اون پسر برای خاستگاری اومد به خونه ما از اونجا بود که سر نوشت من عوض شد و همه اتفاقاتی که توی اون روز نحس که با اون دوستای بیخودم و اون چند تا پسر رفتیم به اون خونه بزرگ تکرار شد.

همیشه ترس اون روز مثل کابوس تو وجودم بود تا اون روز خاستگاری!

وقتی ابوالفضل و عموش که بهش حاج مسلم میگفتن که یه بازاری همیشه تسبیح به دست بود چون پدر ابوالفضل شهید شده بود همونطور که گفتم از خانواده شهید هم بود.اومدن خونه ما.

  با شناختی که توی دانشگاه از هم پیدا کرده بودیم و فکر میکردیم بدرد هم میخوریم  خلاصه کنم بعد از تحقیقاتی که حانوادم از اهالی وکسبه محل از خانواده و خود پسره کردن فهمیدین پسره مذهبی و با ایمان و پاکیه.

و جواب من هم که مثبت بود توی سن 19 سالگی داشتم پا به مهمترین روزهای زندگیم میذاشتم اما همه این رویا ها یا بهتر بگم برنا مه های که برای زندگیم فکر میکردم ریختم وقتی بهم ریخت که ما برای ازمایش رفتیم .

همون ازمایشهایی که قبل از ازدواج انجام میدن که اونجا بود که فهمیدم من زنم نه دختر!!!

فکرشو هم نمیتونید کنید وقتی که جواب ازمایشو گرفتیم حتی تا 3 بار ازمایش دادم و جواب هر 3 یکی بود اون پسره به ظاهر خوب و بسیجیو پاک و ... چه ابروریزی کرد چه حرفا و تهمتایی که بهم نزد که اره تو هم مثل بقیه دخترای به ظاهر مومن کارات و از زیر چادرت...

وای کابوس گذشته حالا فهمیدم اون روز وقتی اونا اون اب میوره رو بهم دادن و توش دارو بود بیهوش شدم قصر در نرفتم.

حتی اون دخترای عوضی هم هیچ چیزی نگفتن سالها گذشته بود من نمیدونستم اونا کجان و نمیتونستم جریان و به مامانم اینا بگم کاملا گیج شده بودم معلوم بود بعد از ازمایش که من دختر بودم و ..

شبش عموی ابوالفضل اومد خونمون با اون تسبیحش و کلاه سیدی که سرش گذاشته بود چه حرفا و فحشایی که به ماها نداد که ار ه خواستین دختره .. بهمون قالب کنید.

بعد اون جریانات من 2 بار ازدواج کردم یه بار با یه اقایی بزرگتر از خودم که معلوم شد بعدها معتاده و با یه اقایی هم که مطلقه بود 2 تا بچه داشت و با هیچ کدومشون نتونستم زندگی کنم.

الان 35 سالمه و سالهاست تنهام  متاسفانه توی یه سانحه خانوادم رو از دست دادم.

شاید اگه اون روز لعنتی یه نه جدی میگفتم با اون دخترای عوضی نمیرفتم امروز من هم تشکیل خانواده داده بودم.

سر گذشتم رو خیلی خلاصه گفتم من خیلی بدبختی و سختی ها کشیدم فقط به خاطر زن بودنم فقط خواستم قسمتی از زندگیم رو بگم تا برای بقیه شاید عبر ت و تجربه تلخ من اموزه ای باشه که حتی به همجنساتونم اعتماد نکنید.

موفق باشید



نظرات شما عزیزان:

منتظر
ساعت14:41---6 آذر 1394
ببخشیدا وتی به نظرم ما ها هر بلایی سرمون میاد تقصیر خودمونه یه دختر اگه ارزش دختر بودنشو حفظ کنه هیشکی کاری باهاش نداره

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید این وبلاگ یکی از سری وبلاگ هایی میباشد که در جهت تفریحات وسرگرمی ها ومطالبه عاشقانه سالم فعالیت میکند ین وبلاگ کار خوداز شهریور ما سال هزار سیصدونود شروع کرده هم اکنون به فعالیت خود ادامه میدهد امیدواریم بارایه نظرات خودتان مارا درهرچه بهتر کردن این وبلاگ یاری کنیید در ضمن کپی برداری ازمطالب وبلاگ هم اشکالی ندارد حتی بدون ذکر منبع .همه جوره راحت باشید .این وبلاگ متعلق به خود شماست.با کمال وتشکر فراوان مدیریت وب سیامــــــک
آخرین مطالب
پيوندها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه کوچک اما رازهای بزرگ وباورنکردنی و آدرس nvasiya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 61
بازدید کل : 232
تعداد مطالب : 33
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 2